دروغ در لباس حقیقت..؟؟!!!!

روزی دروغ به حقیقت گفت : مــــیل داری با هم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم ،

حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد .

آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد .

دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او را پوشید و رفت .

از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری

آراسته نمایان می شود

زلزله...

دیشب اینجا هم زلزله اومد .

ولی کم بود

لحظاته که به تو می اندیشم...

جایی زیباتر از بهشت...

در همسایگی خدا... در آغوش فرشتگان...

غرق نور می شوم... در سرنوشتی خلوت...

 اعتبار نامم...گواهی بودنم می شود همراه قصه ها...

هم بازی زندگی در هجوم سا یه های آشنا...

در آغوش آ سمان

مسافر من؛

 

 

 

 

 

یه احساس خاصی دارم، احساسی که انگار مال من نیست و نمی‌تونم نسبت بهش احساس مالکیت کنم. این روزا تو عالم خلسه و ناباوری سر می‌کنم، می‌دونم که خودمم اما نیستم! شدم یه جزیره که می‌شه بهش گفت (جزیره سرگردانی)

انگار شدم یه جزیره تا حالا یه سرزمین شلوغ و پرازدحام بوده؛ اما حالا شده یه جای دنج و ساکت برای آرامش یه نفر، یه آدمی که راهش و گم کرده و ناگزیر از بودن با توئه.

حالا همه هم و غمم شده راضی نگه‌داشتن تنها آدم زندگیم، آدمی که برای رسیدن به این جزیره خشک و برهوت یه عالمه پارو زده و تا مرز غرق شدن هم پیش رفته؛ کسی که بعد از این همه خستگی نیاز به آرامش و زندگی داره، آخه این مسافر تازه رسیده  مزه زندگی آروم و بی‌دغدغه رو فراموش کرده.

این جزیره سرگردانی درد داره، ترس داره، سونامی داره، حیوونای درنده داره، تنهایی داره، خستگی داره...

اما خورشید، ماه، سبزی و طراوت، سکوت و آب و هوای این جزیره پیش‌کش مسافر خسته و درمونده است، مسافر  آسمونی من که اومده تا دنیای این جزیره رو سبز کنه سبز سبز سبز. 

عهد...

خیلی سخته که آدم نتونه به موقع به عهدش وفا کنه.

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

سلامی به گرمی دستهای خورشید من...

میدونم که هرچه دیده بیند دل کند یاد .

ولی من نمیخوام مشکلاتم به مشکلات شما اضافه بشه .

فقط آرزوی بهترین لحظات رو برای شما دارم.

همیشه و همه جا موفق و موید باشی.

جیگررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و ابرها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم

تقدیم به ...

آن کلاغی که پرید
از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد و عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و هم آعوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایقهای سوخته بوسه تو

یادآوری......

قبلا هم گفتم مطالبی که من اینجا مینویسم .

هیچ ارتباطی با اوضاع و احوال و...من نداره .

لطفا به هم ربطش ندین .اینجوری منم راحت ترم.

زندگی درک زیبایی گلهاست.....

زندگی را دریاب ...که زندگی حبابی بیش نیست .
 
با زندگی عطوفت نما ... که زندگی عطش کویری بیش نیست.
 
زندگی را به فردا واگذار مکن ... که دقایقی بیش نیست .
 
به زندگی بنگر با چشم دل ... که زندگی نقاشی بیش نیست .
 
زندگی را به خاطر بسپار ... که زندگی خاطراتی بیش نیست.
 
زندگی در غربت و سیاهی ... سرابی بیش نیست.
 
زندگی را انگونه که دوست داری نخواه ...  که حسودی بیش نیست.
 
زندگی تو را به دور دستها می برد ... رویای خوشی بیش نیست.
 
زندگی را در انبوه گلهای دشت بیاب ... که زندگی شقایق عاشقی بیش
 
نیست.
 
زندگی درک زیبایی گلهاست

دوست داشتن..

عشق را تن پوش جانم می کنی
چتری از گل سایه بانم می کنی
ای صدای عشق در جان و تنم
آن سکوت ساکت و تنها منم
من پر از اندوه چشمان توام
آشنایی دل پریشان توام
آتش عشق تو در جان من است
عاشقی معنای ایمان من است
کی به آرامی صدایم می کنی
از غم دوری رهایم می کنی
ای که در عشق و صداقت نوبری
کی مرا با خود از اینجا می بری

تقذیم به یگانه...

سکوت اشک و تنهایی و غربت و تیرگی.

همه و همه خصمانه حنجره ام را می فشارد.

آه تلخی در بغضم و درد عجیبی در اعماق وجودم جاریست.

غیر از این درد سنگین...

وجود گرم و روشنی را در اعماق قلبم احساس میکنم..

وجودی که نور است و روشنایی دل ها.

براستی همچون نامش ......

                                                                                       (بینا)

نیمه شب بزرگ..

دست به گیسوی شب بردم
ترسید
هراسان خودش را پس کشید
گفتم نترس دختر !
من آفتاب نیستم
سایه ای جامانده از عصرم
کودکان پاپتی هم رهایم کرده اند
ایجا کسی مرا راه نمی دهد درون خانه اش
 تو دیگر نرو !
 
اما دخترک رفت
گم شد در میان درختان جنگل
نشستم بروی تخته سنگی سفت
نسیمی از سمت مغرب می آمد .
 
آیا اینجا آخرین مقصد بود ؟ !
مقصد بد
یا من اشتباه آمده بودم ؟ !
مسافر نا بلد
یا کسانی گمم کرده بودند ؟ !
خدایان دروغین
 
من از آن که بودم ؟ !
سایه ای بی صاحب
مثل الحمرا
مثل تخت جمشید
مثل فریدام آیدول .
 
اما در کار نبود
اما باورم نمی شد .
 
روز رفته بود
نیمروز بزرگ رفته بود
و شب تاریک
تنها وارث دنیا بود
و سر نوشت من
بی کاغذ و مدرک
باطله ای بی ارزش
قطره ای ناچیز .
 
فراموش شده بودم من
مثل کوروش
مثل مازیار
 
 به من خیانت کرده بودند
خنده های استاتیرا
: وای استاتیرا !
تو آبروی تمامی دختران زیبا را برده ای !
 
روزها نه سالها باید می نشستم
مثل سی بیل غمگین
در حسرت مرگی
با این تفاوت که اشتباه دیگرانی
مرا به چاه انداخته بود
برادرانی نا برادر !
 
از میان بته ها
صدای قدم های آشنایی رسید
پشت درخت ها پنهان
دخترک برگشته بود
و هراس وار نگاهم می کرد
 
فریاد زدم نترس دخترک شب !
من آفتاب نیستم
سایه ای جا مانده از عصرم
سیاه
خاکستری
همچون خودت
رها شده ام در جنگل
 نترس از من.
 
دخترک باز هم گریخت
می ترسید از من همصحبتی با من
نمی دانست
سرنوشتمان این گونه رقم خورده است
که تا ابد با هم باشیم .

تقدیم به اونی که به انتظارش هستم..

In all my dream.

I see a flower

If you could hear sound of nightingale you know that is flow my heart

در همه رویا هایم

 یک گل را میبینم

اگر تو صدای یک بلبل را میشنوی.بدان که از قلب من جاری گشته است.