روزی دروغ به حقیقت گفت : مــــیل داری با هم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم ،
حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد .
آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد .
دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او را پوشید و رفت .
از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری
آراسته نمایان می شود
جایی زیباتر از بهشت...
در همسایگی خدا... در آغوش فرشتگان...
غرق نور می شوم... در سرنوشتی خلوت...
اعتبار نامم...گواهی بودنم می شود همراه قصه ها...
هم بازی زندگی در هجوم سا یه های آشنا...
در آغوش آ سمان
یه احساس خاصی دارم، احساسی که انگار مال من نیست و نمیتونم نسبت بهش احساس مالکیت کنم. این روزا تو عالم خلسه و ناباوری سر میکنم، میدونم که خودمم اما نیستم! شدم یه جزیره که میشه بهش گفت (جزیره سرگردانی)
انگار شدم یه جزیره تا حالا یه سرزمین شلوغ و پرازدحام بوده؛ اما حالا شده یه جای دنج و ساکت برای آرامش یه نفر، یه آدمی که راهش و گم کرده و ناگزیر از بودن با توئه.
حالا همه هم و غمم شده راضی نگهداشتن تنها آدم زندگیم، آدمی که برای رسیدن به این جزیره خشک و برهوت یه عالمه پارو زده و تا مرز غرق شدن هم پیش رفته؛ کسی که بعد از این همه خستگی نیاز به آرامش و زندگی داره، آخه این مسافر تازه رسیده مزه زندگی آروم و بیدغدغه رو فراموش کرده.
این جزیره سرگردانی درد داره، ترس داره، سونامی داره، حیوونای درنده داره، تنهایی داره، خستگی داره...
اما خورشید، ماه، سبزی و طراوت، سکوت و آب و هوای این جزیره پیشکش مسافر خسته و درمونده است، مسافر آسمونی من که اومده تا دنیای این جزیره رو سبز کنه سبز سبز سبز.
خیلی سخته که آدم نتونه به موقع به عهدش وفا کنه.
خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
میدونم که هرچه دیده بیند دل کند یاد .
ولی من نمیخوام مشکلاتم به مشکلات شما اضافه بشه .
فقط آرزوی بهترین لحظات رو برای شما دارم.
همیشه و همه جا موفق و موید باشی.
جیگررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و ابرها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم
قبلا هم گفتم مطالبی که من اینجا مینویسم .
هیچ ارتباطی با اوضاع و احوال و...من نداره .
لطفا به هم ربطش ندین .اینجوری منم راحت ترم.
سکوت اشک و تنهایی و غربت و تیرگی.
همه و همه خصمانه حنجره ام را می فشارد.
آه تلخی در بغضم و درد عجیبی در اعماق وجودم جاریست.
غیر از این درد سنگین...
وجود گرم و روشنی را در اعماق قلبم احساس میکنم..
وجودی که نور است و روشنایی دل ها.
براستی همچون نامش ......
(بینا)
In all my dream.
I see a flower
If you could hear sound of nightingale you know that is flow my heart
در همه رویا هایم
یک گل را میبینم
اگر تو صدای یک بلبل را میشنوی.بدان که از قلب من جاری گشته است.