خیال تو باز...

خیال تو 

گل سرخی در بادست  

که طوفان عطرش  

ماه را جا به جا می کند  

تو کجائی تمام آسمان دل؟!  

که پنجرۀ تماشای من بسته  

تحمّل باران شکسته است  

و سیب های عاشقی  

ناکام از شاخه افتاده! 

هر شب من ...

هر شب آنقدر در تو بیدارم 

که پروانه ها خوابشان می برد 

و گل های شب بو 

دادشان در می آید ! 

خیال تو ...

خیال تو وزن دارد  

وقتی مرا 

یک شعر کبوتر 

در افکار عاشقانه پر می دهد 

و واژه ها  

این قمریان کوچک عشق

میان شاخه های نگاهت 

بالا وُ پائین می پرند 

خیال تو وزن دارد 

وقتی در عشق می افتم

و شاهین حسّ من 

رو به روی تو مکث می کند 

آنجا که چشمانت 

هم سنگ رؤیاهای دنیا می شود   

وقتی هوایم از  

عطر نفس های تو سنگین ست 

و پنجرۀ شعرم 

تو را شبنم می زند 

خیال تو وزن دارد ! 

تو...

تو  

در فهم واژه ها نمی گنجی 

باید تو را 

با بال چلچله ها و مرکّب باران 

در خاطر گل ها نوشت 

که تنها پروانه ها  

به عاشق شدنت می ارزند !  

گل من ...

از خدا   

یک شاخه گل می خواستم  

و او یکدسته گل   

به من بخشید  

و من   

روز به روز  

شب به شب  

بوسه به بوسه  

قدم به قدم  

عاشقت می شوم ! 

چشم تو و شعر من...

چه لحظۀ با شکوهی ست 

وقتی که آفتاب چشمانت 

بر تن شعر من می تابد 

و در نسیم گرمُ حوشایند نفس هایت 

صدای تو ترانه می شود 

موی تو سرگشته می شود 

در خیال شعر من 

گونه های خوش ترکیبت گل می اندازد

و جشمان دلفریب تو 

دل شعرم را با یک نگاه آب می کند 

عطر مسموم کننده ات مرا نزدیک می خواند 

و به خود می کشد تا در تو گم شوم  

واژه هایم صورتت را نوازش می کنند 

 شعر من دست در موی تو می برد

اشک هایت به آرامی دور می شوند 

که دیگر هرگز برنگردند 

و دست خیالم دور اندام ظریفت 

تمام نگرانی و ترس هایت را می گیرد 

به نجوای واژه هایم گوش کن 

که از قلب من به تو می رسد 

دست هایم را بر شانه هایت تصوّر کن 

که به آرامی و نرمی می نوازند 

و به صدای نفس های عشق گوش بسپار 

که از اعماق قلب تو می آید 

همان جائی که من  

همیشه با تو خواهم بود 

چه لحظۀ با شکوهی ست 

وقتی تو مرا می خوانی 

و هر واژه  

یک شمع روشن می شود  

در چراغانی شب چشمانت !

اگر و تنها اگر ...

اگر پرندگان می توانند   

لانۀ بهاریشان را داشته باشند  

اگر خدا می تواند بهشت داشته باشد   

پس محبوبم    

من هم می توانم تو را داشته باشم 

بیدار می شوم  

و روی میز شمعی روشن می کنم  

امشب کسی جز منُ  تو روی زمین نیست  

تو می نشینی رو به رویم 

و ما با همیم  

در لحظه ای که در زمان متوقف مانده است  

عشقی چنین را کسی نمی داند  

و این شبِ تولّد اوست  

تنها در دنیای کوچکمان  

تو و من در روشنای شمع   

ما آزاد می کنیم   

احساساتی را که می خواهیم تقسیم کنیم   

من اینجایم و خنده ات در هوا   

زبانم را بند می آورد 

افکار عاشقانه   

چون برگ های افتانِ رقصان در نسیم پائیزی  

در ذهنمان جاری می شود   

و در چشم هامان 

نگاهی لطیف و آه های اشتیاق پر می کشند 

ما لمس می کنیم  

و آتشی شعله می کشد  

که ما در قلبمان بر افروخته ایم  

دیگر زندگی ام را تنها سر نمی کنم  

در روح تو خانه ام را یافته ام  

ما می بوسیم بوسه های نفس گیر  

در تماس های آتشین  

در نجوای واژه های لطیف عاشقانه  

و فرشته ها را می شنویم  که می خوانند  

وقتی بهشت را برایم هدیه می آوری  

در آرامش میان الفت بازوانت 

در رایحۀ گیسویت  

مهربانی لبخندت  

و قدرت نگاه خیره ات  

اسیر افسون تو   

و آرامش حضورت وعدۀ فردائی ست  

که ما هرگز جدا نمی شویم  

و من خوشحال برای تو می میرم  

اینجا، پشت این میز   

که برای دو نفر چیده ام  

تقدیر من...

نمی دانم بدون تقدیر کوچکم 

چگونه باید زیست 

نوازش کن مرا 

با دست های پر از فرداها 

تو رودی  

پر از  آب های جوان   

من تو را 

با تمام دهان های تنهائی  

می نوشم ! 

تا تو ...

تا وقتی تو نزدیکی 

خواب به چشم رؤیاها حرام ست 

که در صحرای عطر تو 

چادرنشین بارانند ! 

همیشه...

همیشه واژه هائی هست 

برای حفاظت از  

آنچه احساس می کنیم 

و من در اسم تو 

چون گلی در گلدان 

در گلبرگ های عاطفه  

باز می شوم 

همیشه واژه هائی هست 

برای مراقبت از لبخند 

و من در چشم تو 

چون شبنمی در گلوی گل 

پر از قهقهه می شوم   

سفر می کنم در تو 

به "گاهی" به نام آینده 

به "جائی" به نام خانه 

باران و عشق...

و باران به بهشت خواهد رفت

بسکه در کار عشق

سبب خیر می شود ! 

دوستت خواهم داشت...

تا وقتی 

نرگس ها  

در قلب درّه های بنفشه می وزند 

و پروانه ها  

جز گل ها معشوقه ای نمی گیرند 

تا وقتی 

آفتابگردان ها خورشید را می جویند 

و پلیکان ها به دریا می روند 

تا وقتی 

دختری

پشت پنجره عاشق می شود 

و قاصدک ها شایع می شوند

تا وقتی 

عشق می رود 

و مردی در باران گریه می کند 

تا وقتی  

گیلاس ها همزاد به دنیا می آیند 

و آدم خواب سیب می بیند 

تو را من 

تا وقتی 

باران می زند 

و آغوش ها به هم می رسند

و بوسه ها اختراع می شوند

 من تو را  

دوست خواهم داشت 

بی تو ...

و هیچ بارانی  

نگرانم نمی شود 

که بی تو من 

گلی مصنوعی  

در دل غمگین یک گلدانم ! 

شعر من...

وقتی شعری برایت می نویسم

دنبال واژه هائی می گردم

که خانه به دوش چشمانت 

آوارۀ کوچه پس کوچه های باران اند 

و بوسه های کارتن خوابی 

که دنبال آغوش تو می گردند 

و خیال بی خانمانی 

که کجای عشق  

پای دیوار خاطره ای   

در رؤیای تو خوابش برده است 

وقتی برایت شعری می نویسم

دلم یک باغچه پروانه 

دست هایم  

پر از خواب شب بوهاست  

و افکار عاشقانه ام 

قاصدک های بی سرزمین

با  کوله های پر از کوچ اند

که در پایان شعرم 

در عطر تو ساکن می شوند ! 

عاشقم...

عاشق چیزهای قدیمی ام

صدای بارانِ پشت پنجره

و ترانۀ مهتاب

که ماه می خواند

و یک تو

برای بوسه های طولانی

باران...

وقتی که باران می زند

در رایحه ای بلندتر از

صدای تمام سیب ها

من به تو فکر می کنم

در سکوتی که خالی نیست

چگونه می شود یکباره مرد

و آن همه زیبائی را یکجا ترک کرد:

خنده های عطر تو

موسیقی چشمانت

و تابستان داغ دست هایت را

ایدۀ نیمکت ها

برای نشستن های نزدیک

و معماری کافه های نیمه شب

برای خاطرات طولانی

و اندیشۀ گل های سرخ

برای دست های ملاقت

چگونه می شود یکباره رفت

و تمام چیزهای خوب را جا گذاشت:

فکر شومینه های دیواری

برای گرم کردن بوسه های سرمائی

و اختراع شمع های خجالتی

برای روشنای مهربان آغوش ها

و اندیشۀ تصویر ماه در آب

و گذاشتن شمعدانی لب پنجره ها

و ابداع فوّاره ها

برای بازیگوشی ماهی ها

؟! ؟!  ... .  .

وقتی که باران می زند

به خواب دست هائی می روم

پر از ملاحظۀ ساقه های یاس

و چشم هائی که

نگران خیس شدن پروانه ها ست

مراقب باش باران

فاصله ها دروغ می گویند

مراقب باش

دیوارها گوش دارند

و درخت ها چشم

محبوب من میان قطره ها

سر پنجه هایش راه می رود

و من به باران تعلّق دارم

باران که می گیرد

همیشه جائی در من

نم نم چشم های تو ست

و ابهام پرسشی بی پاسخ:

چگونه می شود

باران باشدُ ناگهان باید رفت ؟!

کاش می شد آه

کاش می شد 

از تو آهسته مرد !

که باران خوب ست

و من دلم می خواهد

تو را خیلی دوست داشته باشم

خیلی !

که بی تو من

ارزانی بسیار گرانم

هیس دلم هیس!

هیس !

عشق فریاد نمی زند

ماه می ترسد

برکه تنها می شود

عطرها می روند

پروانه ها دق می کنند

هیس !

ماهی ها  

با دهانی پر از دریا

تشنه می میرند

هیس دلم هیس!

عشق فریاد نمی زند

رؤیاها

ایستاده می میرند

بهشت من ...

تو نمی توانی از قلبم جدا شوی

فرشته ها

مجاز به ترک بهشت نیستند !

... نیست

بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست

که شب همیشه برای به سر رسیدن نیست


به خواب گفته ام امشب که از سرم بپرد

شبی که پیش منی وقت خواب دیدن نیست


من از نگاه تو ناگفته حرف می خوانم

میان ما دونفر گفتن و شنیدن نیست


نگاه کن به غزالان اهلی چشمم

دو مست رام که در فکرشان رمیدن نیست


بگیر از لب داغم دوبیت بوسه ی ناب

همیشه شعر سرودن که واژه چیدن نیست


برای من قفس از بازوان خویش بساز

که از چنین قفسی میل پرکشیدن نیست


تو آسمان منی ! جز پناه آغوشت

برای بال و پرم وسعت پریدن نیست 






تنهائی

عارضۀ جانبی نبودِ توست !

تو و احساس من...

وقتی به تو فکر می کنم

دست من نیست 

طرز احساسی که دارم

من از عهد باران

تو را خواسته ام

و هیچ دستی

توان تغییر گذشته را ندارد

حتّی تو !

چشم های تو...

صدای دریا

از چشم های تو می آید

نسیم از سمت گیسوی تو می وزد

و نجوای باران حضور عطر تو ست

چگونه می شود

اینهمه را شنیدُ

لمس کردُ خیس شد

و عاشق ات نشد ؟!

دستان من و تو... باز هم...

به دست هایم که می نگرم

غمگین می شوم

خالی ِ میان انگشتانم

درست اندازۀ انگشتان توست !

دستان من و تو...

به دست هایم که می نگرم

غمگین می شوم

خالی ِ میان انگشتانم

درست اندازۀ انگشتان توست !

سرزنشم نکن...

مرا سرزنش نکن

اگر تو را می خواهم

پروانه ها با قلبی از گل

به دنیا می آیند !

خیالت...

هر جا

که خیال تو سخن می گوید

پای منبرش خردُ کلان

آرزو نشسته است !