دیروز شیطان را دیدم.
در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود.
فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند،
هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و...
هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را.
بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی ها آزادگیشان را.
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.
حالم را بهم می زد. دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند، موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،
فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم.
نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.
می بینی؟ آدمها خودشان دور من جمع شده اند. جوابش را ندادم.
آنوقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی.
تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد.
اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیز فریب می خورند.
از شیطان بدم می آمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعتها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود.
دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم بگذار یکبار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یکبار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه ی عبادت را باز کردم.
توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.
فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آنرا کنار بساط شیطان جاگذاشته ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.
می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آنوقت نشستم و های های گریه کردم.
اشکهایم تمام شد. بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همانجا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم، به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود.
تو چشم تو یه حادثه ست که از ستاره سر تره
نجابتی تو چشماته که آبرومو میخره
خاطره هام مال خودم تموم شعرام مال تو
اگه بری تو قصه ها بازم میام سراغ تو
واسه چشمات پره شعرم تو دلیل قصه هامی
هر نفس هم نفس تو مث غم توی صدامی
نازکم از تو نوشتم گل من ترانه ای تو
مث تنهایی عاسق پر عاشقانه ای تو
منو ببر به شهر عشق گلایه ها تو خط بزن
آرزو ی آخری
اگه پر از مصیبتی غماتو هدیه کن به من
آبرومو می خری
یه نیمه جون زخمیم بیا بیا نفس بده
نفس تویی هوا تویی
داغ چشاتو وا کنو ستاره هامو پس بده
که مالک صدام تویی
واسه چشمات پره شعرم تو دلیل قصه هامی
هر نفس هم نفس تو مث غم توی صدامی
نازکم از تو نوشتم گل من ترانه ای تو
مث تنهایی عاسقپر عاشقانه ای تو
منو ببر به شهر عشق گلایه ها تو خط بزن
آرزو ی آخری
اگه پر از مصیبتی غماتو هدیه کن به من
آبرومو می خری
یه نیمه جون زخمیم بیا بیا نفس بده
نفس تویی هوا تویی
داغ چشاتو وا کنو ستاره هامو پس بده
که مالک صدام تویی
بی مخاطب خاص
کاشکی فاصله مفهوم نداشت
پای پر آبله مفهوم نداشت
در لغت نامه دلهای اسیر
واژه حوصله مفهوم نداشت
کاش در پیچ و خم جاده عمر
حرکت غافله مفهوم نداشت
بین هر عاشق و معشوق عزیز
کاش هرگز گله مفهوم نداشت
تا رسیدن به تو احساس شود
کاشکی فاصله مفهوم نداشت
بی مخاطب خاص
آدم اینجا تنهاست .
به تنهایی برگ در زیر پای عابران گذرنده از کوچه باغ تنهایی شما.
با همه غریبم .غریب تر از عشق شما بر من.
خیلی سخته که حتی کسی حرفت رو نفهمه .
همه به ظاهر انسانند.
اما حیف که فقط به ظاهر.
منو اینجا تنها نذار .
که فقط به یاد قشنگت زنده ام.
(مثل پروانه ای در مشت میشه ما رو کشت)
ماه و خورشیدم.
تمام حس مرا فتح کرده است
دمی پس بازدم
برای نام تو زنجیر گشته است
و یک سلام پر از عشق
تمام خاطره ام را جلا داده
به نام اندیشه ات
حساب حسرت و غم را ، برای تو مسدود کرده ام
بدون یاد تو
حیات مسجل نیست
و
تویی که با آمدنت
امید را همخوابه شب های تار هجر کرده ای
بی مخاطب خاص
در بی ثباتی دریای خواستن
رنجیده وش
در یک جزیره گرفتار گشته ام
باری در اول احساس امنیت
گفتم به خویشتن
یک جا برای توقف پدید شد!
اما همان جزیره کوچک به شوق من
جایی برای یافتن آن نیمه من است
خورشید من...
ای پرنشان مشوش
شو قی ز عشق پاش
بر پیکر خاموش و خسته ام
دستان سرد مرا دست گیر
شاید ...
شاید، برای رسیدن مجال نیست
زندگی
خوردن یک بستنی دلچسب است
دیر جنبی همه لذت آن آب شود
و تو را
مثل همان بستنی آب شده آب کند
تلخی لحظه پایانی آن شیرینی
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که درین وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزلهاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن اما نیست
تو چه رازی که به هر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و باز از تو اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
با دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو با اینها نیست
بی مخاطب خاص
ای آنکه به جز تو
هوایی به سرم نیست
جز یاد عزیزت
کسی در نظرم نیست
جز یاد عزیزت
کسی همسفرم نیست
مرا یاد دگر نیست
قدر تو و احساس تو رو کسی نفهمید
دلت از همه رنجید
از عالم و آدم
همه جا رنگ و ریا دید
دلت از همه رنجید
من مثل تو از دست همه رنج کشیدم
به جز غصه ندیدم
یک جرعه وفا از لب دریا طلبیدم
لب تشنه دویدم
ای تو نایاب گوهر ناب
ناز مخمل ترمه ی خواب
ای تو همدل ، ای تو همدرد
عاقبت عشق از تو گل کرد
عاشقم من ، عاشق تو
ای تو تنها خوب دنیا
با تو دارم گفتنی ها
ای آنکه به جز تو
هوایی به سرم نیست
کسی در نظرم نیست
جز یاد عزیزت
کسی همسفرم نیست
مرا یاد دگر نیست
ای وفادار ، نازنین یار
ای نشسته بر دلت خار
ای بریده از من و ما
از گذشته مانده تنها
عاشقم من ، عاشق تو
ای تو تنها خوب دنیا
با تو دارم گفتنی ها
ای آنکه به جز تو
من هنوز خواب می بینم
که دوره دوره ی وفاست
که اعتبار عشق به جاست
دنیا به کام آدماست
من هنوز خواب می بینم
من هنوزم خواب می بینم
من هنوز خواب می بینم
که این خودش غنیمته
برایدیگرون یه خواب
برای من حقیقته
سوته دلام ، یکی یکی تموم شدن
سوته دلی نمونده غیر از خود من
کسی که عشق و غم و فریاد بزنه
حقیقت آدمو فریاد بزنه
هنوز تو قصه های من
رنگ و ریا جا نداره
دروغ نمی گن آدما
دشمنی معنی نداره
هنوز تو قصه های من
هیچ کسی تنها نمی شه
کسی به جرم عاشقی
گریه سراپا نمیشه
هنوز تو قصه های من
هیچ کسی اعدام نمی شه
دستی که دونه می پاشه
آلوده ی دام نمی شه
هنوز تو دنیای من
هر آدمی یه عالمه
گل رو نمی فروشند به هم
گل مثل قلب آدمه
من هنوزم خواب می بینم
من هنوزم خواب می بینم
من هنوزم خواب می بینم
اما برای کی بگم ؟
وقتی که باور ندارن
به این جماعت چی بگم ؟
بی مخاطب خاص
پر از بوی مریم کند خاک را
بی مخاطب خاص
چون بوی گل از گلشن ایجاد گریزد
بی مخاطب خاص
نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد ؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد ؟
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد ؟
سرای خانه بدوشی حصار عافیت است
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد ؟
ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را ؟
شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد ؟
مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد ؟
به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد ؟
صفای باده روشن ز جوش سینه اوست
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد ؟
به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد ؟
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که من بااین دل بی ارزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی ٬ بر زلف او عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من
غافل شود از یاد من
قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود
واز رشته ی گیسوی خود
بازم رهاند
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
در پیش بی دردان چرا؟فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحب دل کنم
وای به دردی که درمان ندارد
فتادن به راهی که پایان ندارد
از گل شنیدم بوی او٬ مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او٬ در کوی جان منزل کنم
وای به دردی که درمان ندارد
فتادن به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم ٬ از فتنه ی گردون رهی
افتادمو سرگشته چون امواج دریا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
((رهی معیری))
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که عکس من در اشک عاشق است.
بی مخاطب خاص
مراقب افکارت باش که به گفتار تبدیل میشود،
مراقب گفتارت باش که به کردار تبدیل میشود،
مراقب کردارت باش که به عادت تبدیل میشود،
مراقب عادتت باش که به شخصیت تبدیل میشود،
مراقب شخصیت خود باش، که آن سرنوشت تو خواهد بود...