تنها توئی...



تنها توئی تنها توئی در خـــــــلوت تنهـــائیــــــــم

تنها تو میخواهی مـــرا با اینهمــــه رسوائیــــم


ای یار بی همتـــــای من سرمایـــه سودای من

گــر بی تو مانم وای من وای از دل سودائیـــــم


جان گشته سر تا پــــا تنم از ظلمت تن ایمنــــم

شد آفتـــــاب روشنم پیــــدا بـــه نـــا پیـــــدائیـــم


من از هوسها رسته ام از آرزو هــــا جسته ام

مـــرغ قفس بشکسته ام شادم ز بــــــی پروائیم


دانی که دلدارم توئی دانــــــم خـــریدارم تو ئـــی

یارم تـــوئی یارم توئی شادی از این شیدائیــــــم


آن رشک ماه و مشتری آمـــد بصد افسونگری

گفتم بـــه زهـــره ننگـــری ای دولت بینا ئیـــــم

 

شاعر:زهره منصوره اتابک

حتی اگر آیینه باشی ...


 

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت

آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست

باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید

نامهربانی های دنیا را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت

یا لااقل تا  " آب - بابا "  را بلد باشی

حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها

باید زبان تند حاشا را بلد باشی

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری

باید هزار آیا و اما را بلد باشی

من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم

اما تو باید سادگی ها را بلد باشی

یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...

یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی

چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری

باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی

بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!

باید زبان حال دریا را بلد باشی

شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد

ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی

دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم

امروز می گویم که فردا را بلد باشی

گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم

اما تو باید این معما را بلد باشی

آخر این قصه تاریک است ...

 

 

مثل گلدانی کـــه از پروانگـــی بویی ندارد

دم به دم می سوزم از شمعی که سوسویی ندارد

هر نفس می میرم و می کوچم از شهری که آنجا

زیر سقف ســادگی هایش پرســـتویی ندارد

پیش دردم می نشینی قصه می گویی از آدم

قصــه اویی که در آیینه مهــرویی ندارد

قصه کوه و عمو زنجیر باف و غول دریا

کودکی هایی که طعم خواب لولویی ندارد

قصــه پوشـــالی نا پهــلوانی هـــای او که

شیر بازوش اشکم و دم، یال و پهلویی ندارد

قهـرمانِ کوچه یِ ما ... راستش از تو چه پنهان

روی بازویش همین هایی که می گویی ندارد

باز با این حال او چشم و چراغ کوچه ماست

گر چه از آن روزها جز چشم بی سویی ندارد

قهــــرمانِ سـاده یِ بی ادعایِ کوچه یِ ما

دست و بازو داده در خون، زور بازویی ندارد

گل به گل گردیده ام پروانگی های تنش را

جز صدای سرفه این ویرانه کوکویی ندارد

گردبـــادِ  بی قرارِ  روزهایِ  خشم و آتش

مثـل آن دیروزهــــا دیگر هیاهویی ندارد

هر نفس می میرد و می کوچد از شهری که آنجا

زیر سقف سادگی هایش پرستویی ندارد

***

آخر این قصه تاریک است، حتی این غزل هم

مرگ ســـهراب دلم را  نوشدارویی ندارد

من به آتش می کشم خود را ولی در سطر آخر

یک نفر می سوزد از شمعی که سوسویی ندارد

شعر همدانی (مثنوی عروسی)

برات جانم بگه اَ خواب دیشبُ

بگه َا ماجرای ناب دیشب

عروسیم بود و َم داماد بودم

جاتان خالی که شاد شاد بودم

در و دیواره آگین بسده بودنَِ

همه‏ی َتخچا پر گلدسده بودن

زیرابرو خانه ره ورداشده بودنِِ

میان َتخچه‏ها گل کاشده بودن

ا هر جای خانه بوی گل می‏آمدَ

صدای چهچه بلبل می‏آمد

درخدار چراغان کرده بودنِ

همه‏ی فامیله مهمان کرده بودن

همه‏ی جاها‏ره فرش انداخده بودنِ

واکاغذ جغجغه، گل ساخته بودن

نیمی‏دانی چه خوّر بود خانهَِ

ا باغم با‏صفا‏تر بود خانهَ

زمان گردیده بود و دال ما بودِ

زمین چرخیده بود و سال ما بود

وا دُمم گردو میشکسدم دمادم ُِّ

سر جام نشده بودم مثد آدمِِِ

که خانچای رخد دامدایمه اودَنَِِ

لباسای کنمه‏ یی سر درودنَُُِِِِ

لباس نو تن‍‍‍ُم کردن به قادهِ

منم پوشیدم و کردم افادهَِِ

میان خوانچه‏ها پر بود میوه

کُلا و رخد دامادی و گیوهَِ

گز و شیرینی و نقل بید‏مشکیِ

میان کاغذای زرد و زرشکیِ

برام چند وار اسفند دود کردنِ

حسود و دشمنه نابود کردنِِ

گلاب و نقل پاشیدن سر مَِِ

دو تا گلدان گل هشدن ور مَِِ

بزرگا نشده بودن گوش تا گوشِِ

سبیل تو داده بودن تا بنا‏گوشِ

جوانا سر‏خوش و شنگول بودن ِ

میواره همه ره ورچیده بودنَِِ

تمامه روی میزا چیده بودنِِ

بساط چای و شربت روبه‏را بودِِ

گز و شیرینی و میوه رابرا بودِِ

عزیز خان سور ساتش روبه‏را بودِ

شالان شیپان مهمانا به‏را بودِ

عزیز خان سازشه گوشمال می‏دادِِ

به مجلس ساز و ضربش حال می‏داد

همش سرگرم دوران بود شمسیََِ

دمادم فکر دوران بود شمسیَِِ

شواش میساند ا مهمانا هزاریَِِ

اُ شب هر کی که می‏رقصید، باری

شواشم که می‏دادن ضربگیره

دعا می‏کرد هوادارش نمیرهِِِ

چنان رقصید که هر کی دید حض کردَِ

خود شمسی سه چاروار رخد عوض کردَِ

برامان آمدن بازی درودنَُِِ

چقد بازی درارا لوده بودنِِ

شامم حاضر شد و سفراره چیدنُِ

سر آخر که مهمانا رسیدنِِ

به یی دس قاشق و یی دس به دوریََ

همه نشدن کنار سفره فوریِِ

مرتب لقمه‏ها ُلمانده می‏شد

دمادم گمّذی رّمانده می‏شدُ

میان کاسه بشقابای لعابی

چه شامی، سفره مجماعه‏ی حسابی

هما دوغ بود همارم رب انگورََُ

خوراکا و غذاهای جورواجور

مربا و پیاز و قورمه‏سبزی

پنیر و ماس و کشک و خورده سبزی

دو جور بورانی و کشک بادمجانُ

خورشت قیمه و مرغ و فسنجان

من بی‏چاره بی‏تقصیر بودمِِ

خدا می‏دانه سیر سیر بودم

همه‏ی اصله عضای مَ خسده بودنَََ

 میگی بلکم گلومه بسده بودنََِ

دل بی‏صاحبم ناجور می‏زدُِ

دمادم سوک سینم شور می‏زدََِِ

عروس تازه می‏آمد به خانه

انم سر بسده مثد هندوانهََُِِِ

ندیدم لااقل یی تار موشهِِِ

اَ این و اُ شنفدم وصف روشهََُِِ

فرنگ خانم برام پیداش کردهَِِ

دل بیچارمه شیداش کردهِِِ

فرنگ خانم که ختم روزگارهَِ

اَ دلالای قدیم و کنه کارهُِ

بشم گفده عروست خانه دارهُُِِ

میان دخدرا همتا ندارهُِ

نجیب و اصلمند خانواده‏اسِ

سته سنگینه اما بی‏افادسِِِ

اَ گل خوشبو‏تره الله و اکبر

دنش بوی بد نیمیده جان اصغرََِِ

عروست شاخ شمشاده ماشا لاّ

درس همقد داماده ماشالاُُِّ

سفید و بور مور و چشم زاغه

نه خیلی لاغره نه چاق چاقهِِِ

صبور و ساده و بی‏شیله پیلس َِ

خانه‏ی بوّاش سر آب گیجیلسَِِِِ

زرنگ و با سواد و با کماله ِِِِ

ظریف و خوشگل و کم سند و سالهِِ

چقّدم سر بزیر و سازگاره ََِِ

خودش دار می‏زنه پول در میاره

هزارش آفرین صد بارک الله

بپام تکّ دماغم آره واللهُُِِِ

فرنگ هی گفت و دانم آب افداد َُِِِ

دل زارم به پیچ و تاب افدادُِ

در ای بینا خور اودن که دارنََِِِ

عروسه وا سلام صلوات میآرن

قیامت شد، همه رخدن محلّه َِ

یکی ساز میزد و یکی دوزلّه

یکی میگفد گوسفنده درارین ِِ

یکی میگفد برین اسفند بیارین

میان هیر و ویر و رخده پاشا ِِ

همه ویل کردن و رفدن تماشاََ

خور اودن عروس گل کرده نازشََِِ

میگن داماد بیایه پیش‏وازش

عروس خانم که را افداد دووارهُِ

ما رفدیم پشت بان بی‏استخارهَِ

نماز خواندم دو رکعت وا ارادتِ

به درگاه خدا کردم عبادت

اُنارم وا تمام دار و دسّه

همه‏ی بند و بساط و بسده مسدهََ

عروس و ینگش و خاله خوارچاش ِِ

زن همسادشان و بچه مچاشِِِِِ

خوار و دایزش و عمقز بتولشَُِِِ

 اُ یکی عمقزیش و بچه تولشَِِِ

یواش یوّاش رسیدن پاین پلاِِِِ

به خوبی و خوشی الحمدولله

همه‏ی صحن حیاط پر شد اَ آدم

وا هم صلوات میفرسادن دمادمِ

شیرین کاشدن همه‏ی بچای محلهِ

چقد چوپی گرفدن وا دوزلّهَِ

زنای همساده‏ها برگشته بودن

لب بانا قطاری نشده بودنِِِِ

اَ پاین گفدن که بی مایه فطیرهُِ

شاداماد سیب بزن یالّا که دیره

 دو سه تا سیب زدم بی‏توش کردنِ

جوانا قپّلی قپّوش کردنََُِ

عروسه یی کلای بالای سرش بودُِِِ

دو سه تا اَ خوار چاشم ورش بودَُِِ

کلاره توش گرفدم سیبه شاندمََُِِ

عروسانه سر جاشان نشاندمِِِِ

اَ بان که آمدم وا ساقدوشمَُِ

بازم کلّی متل گفد بیخ گوشمَُُِِ

زنا رفدن اطاق عمه خانمََِ

بازم هول و ولا افداد به جانمَُِِِ

عزیزخان یارمبارک باد می‏زد

مرتب نغمه‏های شاد می‏زد

زنا لی لی کنان چایه که خوردنِ

وخیزادن عروسه حجله بردن

برامان حجله دایر کرده بودن ِ

اطاق خوابه حاضر کرده بودنِ

بساط چیدن و آماده کردن

تمام مشکلاره ساده کردن

خور دادن دم و دسگا طیارهََِِ

به شادامّاد بگین تشریف بیاره

عموش آمد سراغم وا م دس دادََََُ

واهم رفدیم و ماره دس به دس دادَِ

همونجا زیرچشمی پاشه پایدم ِ

زرنگی کردم و پاشه ولایدمُِِ

عجب حجله‏ی قشنگی ساخده بودن

روتخدی صورتی انداخده بودن

در و دیوار و پردا غرق گل بودَِ

هنوزم همهمه‏ی ساز و دهل بود

ای سر آفتابه لولنگ گلی بودَِ

اُ سر یی میز و دو تّا صندلی بودِِ

عجب میزی تدارک دیده بودنِ

عسل وا نقل و خرما چیده بودن

در و دیوار حجله دیدنی بود

شراب وصل عجب نوشیدنی بود

یوّاش یوّاش همه‏ی قوماش رفدنَِِِ

عموش و دایزش و ینگاش رفدنَُِِ

غریبا رفدن و ماندیم تناََُِ

 دو تا نا آشنا غرق تمّناَِ

دلم هی سوکّ سینم ساز می‏زدَُِِ

برام هی شور و هی شهناز می‏زدِِِ

وخیزادم دراره چفت کردمِِ

کلوم پنجراره سفت کردمُِ

ماخواست بندای دلم اَ هم سوا شهُِ

چنان می‏زد که میشنفدم صداشهَُ

دروردم زود و دادم رونمارهَُِِِ

بشش گفدم قاقاقابل ندارهِِِ

پ پ پ پس بزن گیله دواقهََََ

درار مهتاب و روشن کن رواقهَُِِ

ازُم اسّاند و وازش کرد و دیدشِ

یواش دس برد بری تور سفیدشُِِِِ

دواقه پس که زد دیدم عجوزسَََِ

اَ اُ جنسای عتیقه‏ی باب موزسَِ

سیا برزنگی و دندان گرازهَِ

دماغش عینهو دوندوک غازهِِ

 اَ اُ ترشیده‏های عهد بوقهِ

اَزش هر چی برام گفدن دروغهِِ

فرنگ خانم حسابی منترم کردََُِِ

نیمیدانی چه خاکی بر سرم کردُ

چنان آزّاد زدم مغزم دوبمّهََُِ

 که هول اَ خواب پریدم جان عمّهِِ

دل خوش از آنیم که حج میرویم ، غافل از آنیم که کج میرویم!!!!

ایران بیشترین تعداد افراد اعزامی به حج را در میان کشور‌های مسلمان داراست. و البته جوانترین حجاج هم از ایران هستند...آیا تا بحال فکر کرده اید که پولی‌ که از این طریق نصیب دولت عربستان میشود چقدر است؟ تولیت کعبه در دستان خانواده سلطنتی عربستان است.
آیا تا بحال فکر کرده اید که پولی‌ که ایرانیان و دیگر ملیت‌های مسلمان برای محرم شدن و رضای خدا خرج میکنند در نهایت صرف چه چیزها و کارهأی میشود؟؟
آیا بهتر نیست که این پول صرف بازسازی ، و آبادانی ، و فقر زدائی در کشور خودمان گردد؟؟؟با شما هستیم خانم و آقای محترمی که آرزوی محرم شدن را دارید! لطفا یک بار دیگر به تصاویرنظر کنید...   


image

دل خوش از آنیم که حج میرویم
 غافل از آنیم که کج میرویم

کعبه به دیدار خدا میرویم 
او که همین جاست کجا میرویم

حج بخدا جز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غمناک نیست

دین که به تسبیح و سر وریش نیست
هرکه علی گفت که درویش نیست

صبح به صبح در پی مکر و فریب
شب همه شب گریه و امن یجیب
image

image 

آنها افتادند به جان ما , ما افتادیم به جان هم


جنگ های صلیبی که شد آنها افتادند به جان ما , ما افتادیم به جان هم , مسیحی ها و جهود ها یکی شدند , مسلمانها صد تا شدند , سنی به جان شیعه  ,  شیعه به جان سنی . ترکی به جان ایرانی , ایرانی به جان عرب , عرب به جان بربر , بربر به جان تارتار و ... باز هرکدام تو خودشان کشمکش , دشمنی , بدبینی , جنگ و جدال ! حیدری , نعمتی , بالا سری , پایی سری , یکی شیخی , یکی صوفی , یکی امل , یکی قرتی ...نقشه جهان رو جلوی خودت بگذار از خلیج فارس یک خط بکش تا اسپانیا از انجا یک خط دیگر تا چین , این مثلث میهن اسلام بود !

 

یک ملت , یک ایمان , یک کتاب و حالا؟ مسلمانهای یک مذهب , یک زبان , یک محل , توی یک مسجد هفت تا نماز جماعت می خواندند. توی برادران جنگ هفتادو دوملت برپا شد .. رفتند به سراغ قصه های مرده , خرابه های کهنه , استخوان های پوسیده .... خدا را از یاد بردند خاک را به جایش آوردند .سر همه را به خاک بازی به خون بازی , فرقه سازی , دسته بندی , به جنگ های زرگری به بحث های بیخودی به حرف های چرت و پرت , به فکرها و علم های پوک و پوچ , عشق ها و کینه های بی ثمر , به گریه ها و ندبه های بی اثر , به دشمن های عوضی , به خندهای الکی بند کردند . چشم ما را با لالایی خواب کردند.فرنگی ها مثل مغول ها : " آمدند و سوزاندند و کشتند و بردند و ... " اما نرفتند! . ما یا سرمان به خودمان بند بود و نخواستیم ببینیم یا به جانهم افتاده بودیم و نتوانستیم ببینیم و یا اصلا برگشته بودیم به عهد بوق به جستجوی قبرها , باد و بروت های استخوان پوسیده .. طلا هایمان را بردند و ما را فرستادند دنبال عصر طلایی ..دنبال نخود سیاه.ملیت : نبش قبرمذهب : شب اول قبرحال : فراموشش کنزندگی : ولش کنهزارو دویست سال پیش , پدر شیمی قدیم - جابر بن حیان - در کلاس " مسجد پیامبر " نزد امام صادق (ع) , رئیس مذهب شیعه درس شیمی فرا می گیرد و هزار و دویست و پنجاه سال بعد نزد پیروان پیامبر و شیعیان امام صادق (ع) درس شیمی در کلاس مدرسه حرام می شود.هزار و دویست سال پیش ما برای اولین بار در یک کشور اروپایی -آندلس - بی سوادی را ریشه کن می کنیم و هزارو دویست سال بعد بی سوادی جامعه ما را ریشه کن میکند.آنها بیدار شدند و ما به خواب رفتیم .مسیحی ها و جهود ها یکی شدند و ما صد تا , آنها پولدار شدند و زوردار و ما فقیر و ضعیف !و کار ما ؟ یک دستمان هم مشغول کشمکش های قدیمی اند و نفهمیده اند در دنیا چه خبر شده است؟ یک دسته هم که فهمیده اند که دنیا دست چه کسانی است , نشسته اند مثل میمون آدم ها را تماشا میکنند و هر کار آنها می کنند اینها هم اداشان را در می آورند . در چشم اینها فقط فرنگی ها آدمند ! ادم حسابی اند .. چون فرنگی ها پول دارند , زور دارند. ما ها دیگر فقیر شده ایم خوبی هایمان هم حقیر شده اند و آنها که پولدار شده اند عیب هاشان هم هنر شده است  . انها میخواهند همه مان و همه چیزمان را میمون بار بیاورند ...استادهامان را , شهر هامان را , خانواده هامان را و ... و حتی بچه هامان را !آنها فقط از یک چیز می ترسند که ما دیگر از آنها تقلید نکنیم . چطور می شود که از انها تقلید نکنیم ؟ وقتی بتوانیم خودمان را بفهمیم . آنها فقط از فهمیدن تو می ترسند . از تن تو هر چقدر هم که قوی باشد ترسی ندارند. از گاو که گنده تر نمی شی , می دوشنت , از خر که قوی تر نمی شی , بارت میکنند , از اسب که دونده تر نمی شی , سوارت می شن ! آنها از فکر تو می ترسند.اینه که بزرگ ترها که فکر دارند فقط به چیز های بی خود فکر میکنند , بچه ها را هم باید جوری بار بیارند که هر کاری یاد بگیرند فقط و فقط فکر نکنند 1 بچه هایی باشند نونور , تر و تمیز , چاق و چله , شاد و خندان , اما ... ببخشید ! از چه راه ؟ از این راه که عقل بچه هامانرا از سرشان به چشمشان بیاورند . چطوری ؟ با روش آموزش و پرورش آمریکایی , سمعی و بصری ! یعنی فقط باید چشمات کار کنند , یعنی فقط باید گوشهات کار کنند چرا؟ برای اینکه آن چیز هایی را که پنهان می کنند نبینی . برای انکه آن کارهایی را که یواشکی و بی سرو و صدا می کنند نشنوی .آنها هر چه می برند و می ارند هم پنهانی است و هم بی سرو صدا .. اما بچه های ما , گربه سیاه دزد را که از دیوار بالا می رود از پنجره تو می آید را هم می بینند و هم صدای پاهای نرم و بی صدایشان را می شنوند , آری بچه های ما همه چیز را می فهمند حتی جهان را , همه چیز جهان را , حرکت همه چیز را , پوچی را , معنی را , دنیا را , آخرت را , برای خود را , برای خلق را , برای خدا را , حتی شهادت را و ... توحید را ..یک جلوش تا بی نهایت صفرها را ...

 

 از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!

 در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است

 و هر زمزمه ای بانگ عزایی

 و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...

 در هراس دم می زنم

 در بی قراری زندگی می کنم

 و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است

 من در این بهشت ،

 همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.

 "تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"

 "کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"

 دردم ، درد "بی کسی" بود