شیرین...

چقدر شیرین است

شعر گفتن و نشستن کنار پنجره

انگشت بر شب گذاشتن

و نگاه به آسمان دادن

و سلام گفتن

به ماه و ستاره هایی

که در باد و باران گم نمی شوند

شعری از دوستم سهراب

تو مرا می خوانی
همه دم در سایه
هر دمی یک نفسم
می رود بی باده
به کجا رفتن من اغاز نیست
سایه سایه رفتنم پرواز نیست
همه دم در پی یک حادثه ام
گذری در قفس قاقیه ام
نام شب را به گلو تنگ کنم
از برای تو مننم رزم کنم
گرچه در دست منم هیچ نبود
جای سنگ در سبدم عظم کنم
تو مرا همراه باش
تا بدان اغاز راه
همچو تو بیکران
منو تو ای همزبان
یاد دارم به جنگ
کودکانی نوجوان
روی هم راه زدند
تا به فردا زدند
خاک من ایران را
سیم و الماس زدند
ما همه هم نامیم
باز باز می خوانیم

                                     سهراب سیگاری

هیچ...

هیچ وقت نفهمیدم
چرا عشاق
برای پیدا کردن عشق
هزار توی بدن معشوق را می کاوند