به تو می اندیشم...

وقتی جوانه های امیدم که با سیلاب سختی ها نابود میشوند

یا با خشکی های نا امیدی می خشکند
یا با عناد نا اهلان پایمال میشوند

به تو می اندیشم
********************
وقتی نمیدانم دل دارم یا آن را به دست خود در یکرنگی رنگ لباسم گم کرده ام
وقتی وجودم سراسر تشنگی است و هر جرعه مرا تشنه تر میکند
وقتی سردی بدنم از سردی صبحگاه پیشی میگیرد

به تو می اندیشم
********************
آن هنگام که مرا بی فکر و ابله میخوانند
آن هنگام که مرا یک قاتل مطیع میپندارند
آن هنگام که کاستی را باید از نیمه ی پر ، پر فرض کرد
به تو می اندیشم
********************
وقتی که نمیدانم بر غربت خود بگریم یا غریبی حسین
وقتی که عقل افسار نهایت را در دست وسوسه نابودی میدهد
وقتی تنها راه روشن همانست که میتوان دید

به تو می اندیشم
********************
وقتی که در قهقه های اطرافیان چشمانم را میپوشانم تا بتوانم آسوده گریه کنم
و در سیل اشک هایشان جایگاهم را بلند تر میبینم

به تو می اندیشم

نا معلومی های ما...


سینه ها جای محبت همه از کینه پر است

هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را گرم،

پاسخ گوید.

نیست یک تن که در این راه غم آلوده عمر قدمی،

راه محبت پوید.

هر زمان بر رخ تو هاله زند ، گرد شکست

به که باید دل بست !

به که شاید دل بست !

خنده ها می شکفد بر لبها ، تا که اشکی ،

شکفد بر سر مژگان کسی

همه بر درد کسان می نگرند،

لیک دستی ،نبر ند از پی درمان کسی

از وفا نام مبر ،آنکه وفا خواست کجاست؟

ریشه عشق فسورد،

واژه دوست گریخت !

سخن از دوست مگو،عشق کجا !

دوست کجا!

خط پیشانی جمع ، خط تنها ئیهاست

همه گلچین گل امروزند،

در نگاه من و تو حسرت بی فردایی است

به که باید دل بست !

به که شاد دل بست!

نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد ،

نقشه شیطانی است

در نگاهی که ترا وسوسه عشق دهد،

حیله ایی پنهانی است

زیر لب زمزمه شادی مردم بر خاست،

هر کجا مرد توانایی ، بر خاک نشست

پرچم فتح بر افرازد، در خاطر خلق

دست گرمی که زمهر ،بفشارد دستت در همه،

شهر مجوی

گل اگر در دل باغ ، بر تو لبخند زند بنگرش،

لیک مجوی

لب گرمی که ز عشق بنشیند، بر لبت

به همه عمر مخواه

به همه عمر مجوی !

سخنی کز سر راز ،زده در جانت چنگ،

به لبت نیز مگوی

چاه هم با من و تو بیگانه است!

نی ، صد بند برون آید از آن،

راز تو فاش کند !

درد دل گر به سر چاه کنی ، خنده ها بر سر تو،

دختر مهتاب زند

گر شبی از سر غم آه کشی ،درد اگر سینه ،

شکافد نفسی بانگ مزن

درد خود را به دل چاه مگو ! ،

آسمان با من و تو بیگانه است

عشق و فرزند و در و بام و هوا ،بیگانه !

خویش در راه نفاق ، دوست در کار و فریب !

آشنا بیگانه!

شاخه عشق کجاست ؟

آهوی مهر گریخت ، تار پیوند گسست .

به که باید دل بست !

به که شاید دل بست !

چه زود همه چیز . . .



دوبـاره حـیـف  ... آن نگاه کال من تمام شد
 
                               تـمـام لـحـظـه هـای بی مثال من تمام شد
 
مـن آن پـلـنـگ روسیاه چشم همچو ماه تو
 
                          کـه چشم خود تو بستی و هلال من تمام شد
 
رسـیـدنـم بـه تـو محال بود و حال من ولی
 
                                  رسـیـده ام ... تو رفتی و محال من تمام شد
 
بـرای بـا تـو بـودنـم بـهـانـه ام سؤال بود
 
                               ولـی دگـر بهانه چه ؟! ... سؤال من تمام شد  
 
فـقـط بـه فـکـر زنـدگی برای با تو بودنم
 
                                    بـیـا کـه فـکـر می کنم زوال من تمام شد
 
مـجـال مـن برای زندگی تو ایی پگاه عشق
 
                                    ولـی مـرا شـکـستی و مجـال من تمام شد
 
تو مثل واقعیتی برای من ، ولی چه سود ؟! ...
 
                                        مـن از خـودم پـریدم و خیال من تمام شد



*********

بسیار دلتنگم پائیز هشتاد و نه

اون روز ها


اون روزا یادم میاد 
که دلم تنهای تنها توی یک شهر غریب
هی بهونه میگرفت شکوه میکرد 
اون روزا یادم میاد
که دلم یه جایی بود پیش کسی 
که خودش هیچ نمیدونست که چه قد دوسش دارم
اون روزا یادم میاد که دلم یه حسی داشت حسی غریب 
حسی که بهم میگفت ، تو اونو دوسش داری 
اما دل یه جورایی فرار میکرد
اون روزا یادم میاد 
که صداش تو گوش من قصه زندگی رو زمزمه کرد
یادمه اون برق آشنای چشاش
که مث تیر چشامو نشونه کرد 
دلمو ازم گرفت ، و اونو زندونی کرد
اما یه روزی رسید ، دیگه دل تاب نیاورد
قفل زندونو شکست 
و بهش گفت که چه قد دوسش داره 
آخه دل یه تشنه بود اما نه مثل همه 
تشنه ای بود که دلش عطش میخواست 
عطش عشقی که توش غرق بشه 
عطش عشقی که آتیش بزنه وجودشه 
اما اون وقتی شنید همش از مرگ میگفت 
مرگ عشقی که میشد دنیامو روشن بکنه 
اون فقط سختیای راهو نشون من میداد 
ولی هیچ چاره نیود 
چون دیگه دوسش نداشتم 
اون برام بت شده بود
بتی که پرستشش ، عطش عشقو بهم هدیه میکرد
اما اون انقدر از مرگ میگفت ، تا که من از این عطش خسته شدم
چون میدیدم که نگاهش داره آزارم میده 
ته لبخندای گرمش همیشه یه ترسی هست 
که میخواد بهم بگه 
دیگه بسه بت تو مال تو نیس ، مال همس 
نازنینم حالا من منتظرم 
منتظرم تا تو بیای 
بیای و قشنگیا رو توی این دنیای پوشالی به من هدیه کنی 
آخه من دلم میخواد اوج بگیرم 
برسم به شهر عشق به جایی که 
کسی باشه قصه تنهاییامو بشنوه 
نازنین منتظرم
نازنین منتظرم

البته این مال اون وقتاس که جقله بودم

بشاگرد، تبعیدگاه نیست ...

اول بگم که این متن بازگویی هایی است از اردویی متفاوت که از ۲۵ اسفند ۸۸ تا ۷ فروردین سال ۸۹ از طرف بنیاد ملی نخبگان به منطقه بشاگرد واقع در استان هرمزگان داشته ام.

**************

اردو، اردو کلمه جالبی است. اردو رفتن، معنای خاصی دارد که آن را از سفر و گردش و تور متمایز می کند. اردو ها معمولآ برای قشر جوان برگزار می شوند برای دانش آموزها برای دانشجوها. جنبه پرورشی دارند قرار است در اردوها تاثیراتی بر شرکت کنندگان گذارده شود. فضاهایی که به نام اردوگاه نامگذاری می شوند غالبآ فضایی بسته و کنترل شده هستند برای مقاصد فرهنگی و پرورشی خاص. در اردوگاه ها قوانین انضباط بخشی اعمال می شود که برای چند روز افراد حاضر در اردوگاه یک زندگی ایده آل و ایزوله را تجربه کنند. اما همه اردوها درون اردوگاه ها نیست.

اردوهای راهیان نور و اردوهای جهاد سازندگی دو شکل از اردوهایی هستند که در ایامی خاص (غالبآ ایام نوروز و یا تابستان) برگزار می شوند. چند روز قبل از نوروز کاروان های زیادی را در راه آهن و فرودگاه مهر آباد می توان دید که عازم مناطق جنگی و یا مناطق محروم و روستایی کشور اند. بازدید از مناطق جنگی و شنیدن شرح حال و خاطرات شهدا و رزمندگان تاثیرات فراوانی دارد گرچه مخالفین نظام و انقلاب اینگونه کارها را استفاده ابزاری از شهدا تلقی می کنند و من البته هیچ وقت نفهمیدم که استفاده ابزاری از شهدا یعنی چه؟ آیا رفتن به قبرستان و یادآوری مرگ نیز استفاده ابزاری از مرگ است؟ مگر ابزاری بهتر از یاد شهید و شهادت هم وجود دارد برای فرار از غفلت دنیا زدگی. شهدا همه چیزشان به درد می خورد هم جسم شان هم روحشان و هم تکه های باقیمانده استخوان شان. اما رفتن به اردو تداعی گر مفهوم دیگری نیز هست. رفتن، اقامت موقت و بازگشت یادآور سرگذشت انسان است که می آید، خیمه می زند و دوباره باز می گردد. تصور دنیا به مثابه یک اردوگاه بزرگ یا یک تبعیدگاه بزرگ.

چند سال قبل اکبر گنجی را به بشاگرد تبعید کرده بودند و اهالی بشاگرد مخالفت کرده بودند و راهش نداده بودند. بشاگرد یا به قول محلی ها ( بشکرد) برای ما شبیه یک تبعیدگاه است. منطقه ای با آب و هوای تند و پر از پستی بلندی و صعب العبور. حال تصور کن عده ای از دانشجویان کارشناسی و ارشد و دکتری که حائز مقام های علمی بالا هستند و هرکدامشان اختراعی ثبت کرده اند و نام نخبه را یدک می کشند را به این تبعید گاه ببری و زیر آفتاب بیل و فرغون دست شان بدهی.

من اردوی جهادی را در زمینه کار فرهنگی ، الگویی موفق تر از اردوهای راهیان نور می دانم. در اردوی جهادی، افراد منفعل نیستند و تنها نظاره نمی کنند بلکه فعالانه وارد میدان می شوند. همه سعی ما نیز این بود که دانشجویان نخبه ای که امسال برای اولین بار در این اردو شرکت می کنند با محیط اطراف خود وارد تعامل و بده بستان شوند و فکر می کنیم در رسیدن به این هدف موفق بودیم. صبح تا ظهر با کارگرهای محلی کار می کردیم و هنگام چاشت که می شد دور هم کلمپه ( یک نوع شیرینی خرمایی) و چایی یا شربت آبلیمو می خوردیم. کارگرهای محلی چند باری برایمان آواز محلی خواندند. غمگین می خوانند شبیه دشتی و کمی الحان شان به آهنگ های بلوچی پاکستانی شبیه است.

بعد از ظهرها هم برای دانش آموزان روستا کلاس های درسی و تقویتی و رفع اشکال برقرار بود. یکی از اهالی بشاگرد در روستای اهون می گفت که خاک بشاگرد گیراست. شاید به همین دلیل است که مردم با همه سختی ها این منطقه را ترک نمی کنند و شاید به همین دلیل است که من هر سال قبل از نوروز که می شود خود به خود کوله پشتی ام را می بندم که راهی بشاگرد شوم.

اردوی جهادی را نمی توان صرفآ به جنبه های عمرانی و محرومیت زدایانه و خیر خواهانه آن فروکاست. ایام عید همه شهرهای ایران میهمان نوروزی دارد. همینکه روستاهای دور افتاده نیز احساس کنند کسی برای گذران نوروز به روستایشان آمده و آنها را به عنوان جایی از ایران برای ایرانگردی انتخاب کرده برای دلگرم کردن شان کافی است. در طی ده روز کار عمرانی چندانی انجام نمی شود. ساخت نصفه نیمه ی یک کتابخانه کوچک و کشیدن دیوار یک مدرسه را نمی توان فعالیت عمرانی زیادی تلقی کرد. این ساخت و سازها تنها بهانه ای است برای این اتفاق فرهنگی تاثیر گذار. برای تاثیری که باید مستقیم احساس اش کرد. اگر در اردوی راهیان نور، مناطق جنگی را بازدید می کنیم ولی در اردوی جهادی به جنگ می رویم. آن لباس های گرد و خاکی که بچه ها صبح بعد از بیدار باش پنج و نیم صبح و دعای عهد و نرمش و صبحانه به تن می کنند، لباس کار نیست، لباس رزم است.

بعد از ظهرها بعد از ناهار و استراحت برنامه های دیگری برقرار بود. برای اهالی روستا فیلم خداحافظ رفیق پخش کردیم و برای کودکان شان مسابقه نقاشی گذاشتیم. حتی تیم فوتبال دادیم و تیم روستا را شکست دادیم اما در لحظه تحویل سال ما در برنامه شان شرکت کردیم. لحظه تحویل سال همه اهالی روستا در کنار مسجد تجمع می کنند و پس از شنیدن پیام نوروزی رهبری، یکی از اهالی روستا سخنرانی کرد و برایم جالب بود که این حاشیه نشین ها چقدر در جریان امور هستند و اینقدر نطق اش کوبنده بود که جایی وسط سخنرانی اش بلند گفتم تکبیـــر. 97% بشاگردیها به احمدی نژاد رای داده اند و حتی یکی از روستاهای دور افتاده و کپر نشین بشاگرد را به افتخار پیروزی احمدی نژاد، محمود آباد نام نهاده بودند. خلاصه پس از سخنرانی، همه اهالی از زیر طاقی که رویش قرآن گذاشته بودند رد می شدند و با هم روبوسی می کردند.

در اوایل بهار، پشه هایی در بشاگرد پیدا می شود که در زبان محلی به آنها پوری می گویند. پوری یعنی شبیه خاکستر. این پشه های ریز که معروف است به اینکه تنها یک نیش بالدار هستند دور سر و صورت تجمع می کنند و حتی داخل گوش می روند و به همین خاطر باید درون گوش را پنبه گذاشت یا با چفیه سر و صورت را پوشاند. در مسجد محل استقرارمان نیز لابلای لباس ها عنکبوت و انواع حشرات اردو زده بودند به طوری که می شد کلاس حشره شناسی برگزار کرد. یکبار هم توی بشقاب غذای یکی از بچه ها، حشره ای پیدا شد که معلوم نبود ملخ است یا جیرجیرک ولی هرچه بود خوب دم کشیده بود. داخل فضای مسجد نیز برای خودمان چند جلسه شبانه و یا به قولی شب اندیشی برگزار کردیم که بچه ها دور هم جمع شوند و دیدگاه هایشان را به اشتراک بگذارند و فیلم آواتار جیمز کامرون هم پخش کردیم و یکی از بچه های نخبه الهیاتی تحلیل مختصری از فیلم ارائه داد.

دانشجویان نخبه شرکت کننده اردو گرچه غالبآ برای اولین بار بود که در این اردو شرکت می کردند ولی در عمل همه کارهای اردو را خودشان بر عهده گرفته بودند از برنامه ریزی اردو تا شهردار شدن و تمیز کردن فضای مسجد محل استقرار و شستن ظرف ها و کارهای علمی و فرهنگی. دو تا از بچه ها نیز نقش عمو پورنگ و امیر محمد را ایفا کرده بودند برای کودکان روستایی دیگر. همچنین برگزاری برنامه آخر اردو که خودشان مجری برنامه بودند و قرآن خواندند و مولودی خواندند و جوایز مسابقه نقاشی را دادند. دو تیم برتر فوتبال روستا هم کفش و توپ فوتبال جایزه گرفتند و از بچه های درسخوان و کنکوری روستا نیز تقدیر شد. خواندن دعای کمیل و توسل نیز در کنار این روستاییان بی ریا و پاکدل صفای دیگری دارد. برای عید دیدنی به چند خانواده روستا نیز سر زدیم و مهمان شان شدیم. چند تایی از بچه ها از حصیر ها و کیف هایی که روستایی ها می بافند برای سوغاتی خرید کردند.

روزهای آخر اردوی جهادی گرچه خستگی و کم خوابی در صورت همه بچه ها معلوم است ولی از حال و هوای فردی و جمعی شان می توان حدس زد که از آمدن شان به اردو رضایت دارند. برای برگشت به تهران بلیط پرواز از بندر عباس گیرمان نیامد و از شهر بم برایمان بلیط گرفتند. یک شب و یک نصفه روز وقت داشتیم که از بم بازدید کنیم. از بشاگرد به میناب و از میناب و رودان و کهنوج و جیرفت که بگذری به بم می رسی. بازدید از ارگ جدید و ارگ قدیم فرصت خوبی بود برای در شدن خستگی. راستی گروه سرود کودکان روستا که پنج شش روزی باهاشان تمرین کرده بودیم در مراسم اختتامیه این سرود را دسته جمعی خواندند : سر فراز باشی میهن من / ای فدایت جان و تن من

در عکس ردیف اول سمت راست بنده بودم که از ماشین پیاده شدم تا آبی بنوشم در آن هوای وحشتناک.

kx623i93kg8c4rwi0wwk.jpg asny4c101iasjuhff7h.jpg tc9fl6op9441q3uw3tex.jpg i11zu8jwnouyagnsdxxl.jpgoru3nu4eemo69rsepy5.jpg wmr86y1hf278lkp4a4u.jpg


6kucoupu1p9unxd4zax2.jpg otkkvq95pmkyy7udx38p.jpg


3ygsfx2v3pi83pa42o.jpg slo6zvvm243h3geqanf7.jpg 19855hw65bvpkalp06wt.jpg

عکس ها از مهدی خاتمی فر


بی‌تو ندیده‌ام گل سرخ بهار را

هم سبزه‌ها و منظره ی جویبار را


هر صبح در مقابل سجّاده می‌نهم‌

محراب ابروان قشنگ نگار را


با آرزوی لحظه ی دیدار، می‌خورم‌

شلاّق رفت‌و آمد لیل و نهار را


بر من بریز ای گل رنگین‌کمان مهر

یک قطره از طبیعت سبز بهار را


تأخیر وعده‌های تو لبریز کرده‌است‌

پیمانه‌های صبر و دل بردبار را


**********************************
بیست و یکم خرداد ۸۲

گیسوان گیج‌...


حالم گرفته مثل همین آسمان تار

حالم به مثل تو و غم این شکسته تار


این روزگار گم‌شده با ما چه کرده است‌

تا هر کجا ببینمت‌، آیینه‌! سوگوار


تا هر کجا شبیه خودم در قد تو بود

زخمی به استخوان و سری تا ابد دچار


شاید که عشق زخمی تو گل کند، عزیز!

فصلی پر از ترانه بچرخد بر این مدار


گنجشکهای دهکده پر از غزل شود

بر گیسوان گیج تو آید کمی بهار


ای رحمت همیشه پر از آیه‌های سبز!

بر روزگارِ از نفس‌افتاده‌ام ببار...



***********************

تنها برای ماه

زندگی...


زندگی شوق رسیدن به همان فردایست
که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی و نه در فردایی
ظرف امروز پر از بودن توست
زندگی را دریاب