دستهایت...

دست هایت

این برکه های نوازش

از خواب ماه سرچشمه می گیرند

و در نغمه های بی پایان

با لهجۀ تمشک های وحشی

و عطر دیرینۀ باران

به قلب من می ریزند

آنجا که شاخه های هستی ام

از چشم های تو می نوشند

و رنگین کمان دلم 

از خیال خدا

برایت سیب می چیند !

دستهایم...

در دست هایم نوازشی ست

که تنها خودش را به یاد می آورد

در شب هائی که عمر تنهائی را

بر دوش می کشند !

دهانت و شاعرانگیه من...

دهان کوچک ات

پر از شعر احساساتست

آنجا که لب های لرزانت

شاعرانگی روحت را

در حافظۀ دست های من می ریزند

و عاشقانه ای به نام تو

در من به دنیا می آید !

دستهایم...

دست هایم می گذرند

زیر آسمان چشمانت

لب هایم

ترسیده تر از آننند

که با زبان احساس

سخن بگویند

و مغرورتر از آن

که سیلاب های خواستن را

صرف کنند

این ترس های کوچک

در دهان من

و من به انتظار تو

در درون خود نشسته ام !

شعر من...

در آئینۀ شعر من

به ازدحام گل های سرخ

می نگری

که برای دیدنت

همدیگر را هُل می دهند

و پروانه ها

 که رو به روی عطرها

تو را صف کشیده اند !

همیشه...

همیشه

در بارۀ یک چیز می نویسم :

سکوتم

که پر از غوغای چشم تو ست

و هیاهوی دست هایت

که گل های سرخ را به توفان می کشند 

خواب از سر پروانه ها می پرد

باران دیوانه می شود

چنان که پنجره ها

انگشت ماه به دندان می گزند

و شمعدانی ها

به تامّلی نامعلوم ماتشان می برد

همیشه از سکوتی می نویسم

که چون مدادی شکسته

پر از گفتگو ست !

کاش می آمدی...

کاش می آمدی

که دیگر

حتّی حرف زدن هم

دارد بنای یادبودی می شود

در تنهائی ام !

اشک و لبخندم...

اشکُ لبخند شعرهایم

فرزندان یک مادرند:

چشم هایت

که نیست !

من ...

من از چشم هایت

این باغ نجواها

برای حوصلۀ شعرهایم

صدای بارانُ خندۀ گل می چینم