یادی از دیوان شمس مولانا ...


 

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
 

من و شب ...

 

  

 شب در رسید و ، وحشت آن چشم بی نگاه
  چون لرزه های مرگ ، تنم را فراگرفت
 در ژرفنای خاطر من ، جستجوکنان
 دستی فروخزید و مرا آشنا گرفت
 در پنجه های وحشی او ماندم از خروش
 فریاد من ز وحشت او در گلو شکست
 چشم ستاره ای بدرخشید و ، نور ماه 
 چون تیر در سیاهی چشمم فرو نشست
 یک لحظه ، آسمان و درختان و ابرها
 در هم شدند و محو شدند و نهان شدند
 یک لحظه ، آن دو چشم گنهکار دوزخی
 از پشت پرده های سیاهی عیان شدند
 چون پرده ای که رنگ بر آن می دود به خشم
 گیتی پر از غبار شد و تیرگی گرفت
 یک لحظه ، هر چه بود خموشی گزید و مرد
 گفتی هراس مرگ بر او چیرگی گرفت
 تنها دو چشم سرخ ، دو چشمی که می گداخت
 نزدیک شد ، گداخته شد ، شعله برکشید 
 اول ، دونقظه بود که درتیرگی شکفت
 وانگه ، دو نور سرخ از آن هر دو سر کشید
 گفتی ز چشم مرگ ، زمان ، قطره قطره ریخت
 در قطره های دمبدمش ، زندگی فسرد
 در نور آن دو چشم که لرزید و خیره ماند
 باز آن دو دست سرد ، گریبان من فشرد
 در پنجه های وحشی او ماندم از خروش
 فریاد من ز وحشت او در گلو شکست
 چشم ستاره ای بدرخشید و ، نور ماه
 چون تیر ، در سیاهی چشمم فرو نشست
 نالیدم از هراس و ، در آفاق بی فنا
 گم شد صدای زیر وبم ناله های من
 ظلمت فرا رسید و نسیم از نفس فتاد
 بشکست در گلوی خموشی ، صدای من

من نه منم ...اما

 

 چیستم من زاده ی یک شام لذتباز

 ناشناسی پیش می راند در این راهم

 روزگاری پیکری بر پیکری پیچید

 من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم

 کی رهایم کردی تا با دو چشم باز

 برگزینم قالبی خود از برای خویش

 تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را

 خود به آزادی نهم در راه پای خویش

 من به دنیا آمدم تا در جهان تو

 حاصل پیوند سوزان دو تن باشم

 پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم

 من به دنیا آمدم بی آن که من باشم...

حدیث مهر ...

از تو گریزم نیست
چرا که ریسمانی که از قلبت
بر پای من گره خورده است
 بی آنکه بندی باشد
پلیست
که از پرتگاهم
بر آستانت گذر گاهیست
ای صداقت آبی
در این وانفسای تنهایی من
به فریاد
و بی پروا
در پروازی خوش
به تناسخی دیگر
راوی رازهای سر به مهرم باش
و پروا مکن
که این حدیث
همواره مکرر است...