به یادش...

گوش کن آوای تلنگر باران را روی شیشه نازک پنجره .... نجوایی از پشت پرده مرا می خواند ... (باز کن پنجره را)....
بوی ادراک باران ، تو را می کاود ... باز کن پنجره را ...

زه آهنین قاب شیشه ای به روی لولای زنگار بسته غلطید .... هجوم سیاهی اطاق کوچکم را آکنده کرد ...
ندایی دوباره مرا خواند ....(کجایی؟)....
نگاهم پشت این قاب خشکیده در سنگ ...بدنبال فرسایش خاک ...
و فریاد .... من اینجام ... پس پرده شب میان سیاهی ... و تنها و تنها و تن های تنها ...
غریو شیون خاک تشنه ، هجوم اشک باران، ...
صدای روشن آب میان سیاهی و پیدا گشتن روح از پس دیوار مرطوب .....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد