خدا را دیدم.......

من خدا را دیدم
شبی از شبها بود
ماه پیدا بود...
غصه ی روز گذشته
در دلم غوغا بود
یکنفر گفت مرا
که خدا دوست ندارد تو را!
که اگر داشت تو هم میدیدی
وای خدایا!تو چرا دوست نداری مرا؟!
گریه کردم و با آب دو چشم
یک وضو بستاندم
و نمازم خواندم
و سخن ها گفتم
و خدا ساکت بود
و تماشا می کرد
"راست می گفت خدایا
تو چرا دوست نداری مرا؟"
گریه کردم خوابم برد
و خدا را دیدم
که تماشا می کرد
بار اول بود که من می دیدم
و چه زیبا بود
چشم ها می دیدند
اما کاش سخن می گفتم
که می گفتم:این همه زیبایی
وای خدایا من چرا نابینا؟
هیچ نگفتم اما
او شنید!!!!
خوابم از چشم ربود
باز چشم ها می دیدند
یکسره تاریکی و غم بود و گناه
چشم ها مسخ...تباه
آن کسی کو گفت مرا
که خدا دوست ندارد تو را
من بدیدم او را
دل اوپنهان بود
پشت چشمان سیاهش
و فقط من دیدم
آنهمه تاریکی...آنهمه زشتی را...
معنی چشم که او گفت همین بود؟!!
چشم یعنی آنکه:پشت اوپنهان است همه ی تاریکی
روزگاری یادم هست
کودکی بیش نبودم
مادرم راپرسیدم
چشم یعنی چه؟!
گفت:دخترم!چشم ها آینه اند
که بیابی دل را
و ببینی که چه زیباست !!!
دل این آدم ها
ولی اما حالا
وای خدایا من نمی خواهم که ببینم
چشم های کورم را
از تو می خواهم...از تو می خواهم...
چه شبی بود آن شب
صبح که شد
چشم ها بگشودم
وای خدایا شکرت!!
من نمی دیدم آن همه زشتی را
حالا هر شبم می گذرد
به خیال آن شب
من خدا را دیدم
چه تفاوت دارد که ببینم یا نبینم
دل آدم ها را.......
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد