مه و خورشید...

تا که در ویرانه ی دل  عشق تو ماوا گرفت
ناله و حسرت به جانم ریشه کرد و پا گرفت
پیش از ان که ارزو در خانه ی دل پا نهد
درد و رنج و خون و غم در خانه ی  دل پا گرفت
پیش از ان که زندگی کردن بیاموزد  دلم
سر رسید عمرش به خود زنگار و بوی نا گرفت
دیده بودم گریه های درد مندان را بسی
خنده کردم درد امد  دامن من را گرفت
هر که را دستی گرفتم از محبت یا وفا
عاقبت رنجم فزود و جای دستم  پا گرفت
اتشی افتاد بر جانم که هر چه اشک بود
ریختم خاموش شود اما همه بالا گرفت
گلشن دل را کویری کرد این غم ها ولی
شادم از ان روز که این غم در دل من جا گرفت
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد