بودم...

مستانه گلی بودم

بر تارک زلف شب

پنهان سفری کردم

در سوز و گداز تب

هر لحظه به امید

یک ناز زچشم یار

بر پردهء مستور

تقدیر شدم بیدار

زنجیر وفا و مهر

بر پای دلم بستم

هنگام طلوع فجر

از حصر جنون رستم

از ناوک مژگانم

چون سیل سرشک جاریست

آنگاه که مجنون وار

از عشق دگر رستم

از هستی تو هستم

از شراب حق مستم

رو سوی وفا دارم

گر عهد تو بشکستم

ساقی ز می نابش

سیراب و خرابم کرد

هنگام نماز صبح

سرگشته و رامم کرد

سوگند به او هرگز

بیرون نشود از دل

مهری که به او بستم

پیمانه که بشکستم......
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد