راستش دلم گرفته از چی نمیدونم .
الانم فقط و فقط اومدم که بنویسم . دیروز توی پاساژی بودم توی همدان ، سخت مشغول تلفن .
یهو دیدم یه دختر بچه حدوداً 2 ساله جلو تر از پدر و مادرش داره بدو بدو می کنه . یهو میخواست بره داخل یه مغازه ....اما طفلکی حواسش نبود که شیشه میرال داره . همچین خورد یه در که نیم متر به عقب پرتاب شد . منم که از 10 متری این صحنه رو میدیدم راستش خیلی دلم سوخت ولی بیشتر از اینا به رابطه و فهم پدرو مادرش دلم سوخت که بچه رو کتک میزدن که مگه کوری ندیدی اینجا شیشه هست .
بچه هم که از ضرب اول داشت غش می کرد و کتک های مادر و پدرش فکر کنم بیشتر دردش اومد . یه طوری شدم .
بیخیال اصلا من واسه چی اومدم اینجا ؟
فکر کنم بعد از ظهر بیام بنویسم سنگین تر باشم . میخوام یکی دیگه از شعرامو بذارم .
فعلاً من برم بیرون . روز خوش تا عصر .