سرنوشت...



چندی ست که در سایه سار درختی بلند گیاهکی کوچک پا گرفته است به امنیت و آسودگی

روز از پس روز رگهای باریک ریشه های سست اش را می تاباند به ریشه ها ی استوار درخت تا پا سفت تر کند در بستر این خاک نا آشنا ..

روز از پس روز ساقه های لرزانش را بالا میکشد روی آن تنه ی تنومند.. تا سر،بالاتر و بالاتر بساید به آسمان آبی و گرمای آفتاب آشنا ..
در آغوش چتر درخت
گو باران را که ببارد با دانه هایی درشت از ابرهای دلتنگی..
گو برف را که بنشیند یکدست سپید بر برگها و شاخه ها در گذر ایام ..
گو باد را بوزد به وقت طوفان غم..
 خیالی نیست!

برای آن گیاه کوچک که عطر گلهایش را پیشکش می کند ..


اسفند هشتادو نه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد